چه تنهایم ! کسی اینجا نمی آید.
تو میآیی؟
تو خود شهری پر از شعری ، که آدمهای اوزانت برایم غصه میسازند.
تو میآیی؟
تو را از آرزو پرسم ، جوابش را نمی دانی .
چرا این قلب مشتاقم به پاسخ عادتش دادی؟
خیالت نوش می کردم چو می وقتی که می رفتی؛
ولیکن در عقیق امشب ، برایم زهر می مانی.
تو می آیی؟
تو آن نوری بتاب اما بدان این واقعیت را
تن من باز هم ، آری ، اسیر سایه می گردد.
کسی اینجا نمیآید.